به تو که لبخندت آتشی یست
که نمی یابد کنده ای برای افروختن
به تو که اندیشه ات پروانه یست
که بریده اند بالهایش را
به تو که زندگیت ترانه یست
بی هیچ نتی و بی هیچ کلامی
به تو که در غروب مزرعه
با شانه های خمیده
به خانه باز میگردی
به تو که به بناهای مجلل میروی
تا در سنگ شوئی پله هایش پیر شوی
به تو که بلیط ِ بی بازگشت میگیری
به مقصد بن بست افسردگی
به تو که تا کمرگاه درد
با کوله بار حوصله
شالیزارهای مه گرفته را
برهنه پای می گذری
به تو که با صدای
خش خش جاروی رفتگران
بر می خیزی
و از رد پای ماهیان
آب دریا ها را شخم می زنی
به تو که روی نیمکتی
شب تنهائی را
به صبح روزمره تقویم
عبور می دهی
به تو که صبح
در کسالت میز اداری و عصر
سر در پی سوار مسافری
سر در پی مرهم جراحتی
به تو که سالخورده زمانی
در انتظار وعده دیدار
تکیه بر بقچه خاطره
به خواب می روی
به تو که شیرخواره ات را
درباران چشمهایت
به راه رها کردی
تا بزرگسال روزگار شود
به تو که خونت را
با لعنت مرگ سپید می آلائی
تا در لحظه های گم دمی بیاسایی
به تو که در پیش روی
آینه ِ شیخ خلیج
ناگزیر به آراستن
چهره شرمگین میشوی
به تو که اندام نحیفت
ایستاده بر جاده خیابان
در توقف اتومبیلی می لرزد
به تو که آرزوی نا بودن داری
به تو که کلیه ت را
صفحه نیازمندیهای روزنامه
با شماره می شناسد
به تو که برای خرید
عروسک کوچک پشت ویترین
دست به دامن فراد میشوی
به تو که در نگاه دلتنگ غروبی بغض کرده
دیار یگانه را به سوی دیار بیگانه ترک کردی
و هنوز در پی دل برجای مانده ات هستی
به تو که سالهای خونچکان 60 را
به شعر و سرود ترجمه کردی
به تو که واپسین قلمت سرب شد
به تو که بالهای بسته اصلاحات را
در خنده های رئیس جمهور ِ جامعه مدنی
بایگانی کردی
به همه شما میگویم
درخاک خنجر کاشته
راز ستم در جویبار خون است
دیگر کسی
لباس تنگ تحمل
بر تن ِ تبر خورده نمی کند
دیگر کسی
در صندوقهای اسارت
بذراعتماد نمی کارد
باور نمی کنیم
صندوقهای شفاعت را باور نمی کنیم
ح. مقدم