چندی پیش فیلم کوتاه و تکاندهندهای از سرگذشت ماکوان مولودزاده، جوان 20 ساله پاوهای را دیدم، و برای یکی از دوستان عزیز و نادیده اینترنتیام که از فعالین حقوق بشر است ارسال کردم این فیلم متاسفانه به زبان ایتالیایی است و این دوست عزیزم از من خواست تا به فارسی ترجمه کنم، نشستم و آن را به فارسی ترجمه کردم
سرگذشت ماکوان بسیار غم انگیز است و بعضی از صحنههای آن دلخراش است و خود من همه صحنههای آن را نگاه نکردم ولی چندین بار به آن گوش دادم. تصمیم گرفتم هم فیلم و هم ترجمه آن را در وبلاگ قرار بدهم
مادر عزیزم گریه نکن . وقتی خبر مرگ مرا به تو میدهند، در عزای من گریه نکن
از تو خواهش میکنم گریه نکن و از عریان بودنم شرم نکن اگر چه هیچ پرچمی پیکرم را نمیپوشاند
و زیر گلویم جای طناب را تو خواهی دید.
بی گناه بودم مادرم
در این زندگانی کوتاه و زیبا، در صلح و آرامش بودم . گلی سفید و گلی سرخ در تاریکی
بی گناه بودم مادرم، آن که مرا به قضاوت خواند قلب نداشت
بی گناه بودم، همانند دوران کودکی، که آواز خواندن را به من آموختی
وقتی به تو میگویند که دیگر به خانه باز نمیگردم ، خواهش میکنم گریه نکن، چون که نام من با تو خواهد ماند.
درد تمام شد ، مثل شب که به اتمام میرسد
و تو زیر برق آفتاب چه زیبا هستی، هنگامی که از خانه بیرون میروی و قدم میزنی در خیابانهای پاوه
پاوه، خانهمان، شهر باغها و میوهها، شهری کهن و زیبا، چنان بدیع و زیباست که آن را بهشت ایران مینامند .
تو مرا« بچه» صدا میکردی مادر
حتی وقتی که بازیهای کودکانه در سبد زندگی تمام شده بود
و چه زود تمام میشود آن سنین کودکی که همه باهم، برابر، با یک دیگر به سوی آرزوهایمان میدویدیم .
و زندگانی چه امتداد بی انتهایی داشت، همانند آن سوی آسمان پر ستاره زاگرس
به هنگام بازداشتم بی گناه بودم
قبل از این که جانم را بگیرند، در مقابل چشمهای خدا واقعیت را به قاضی گفتم، من هیچ کاری نکردم
وقتی به من اهانت کردند، من بی گناه بودم
وقتی به من گفتند نفس کشیدنم گناه است و طپیدن قلبم جنایت است، بی گناه بودم من
وقتی مرا بر پشت چارپا در خیابانهای پاوه گرداندند،
تا این که مردم به من بخندند و بگویند این پسر بچه دشمن خداست ! بی گناه بودم من ، ولی سرم را بالا نمیکردم مادر
چون میترسیدم تو آن جا باشی . آخر چطور میتوانستی تحمٌل دیدن فرزندت را داشته باشی، بی گناه بودم من
امٌا لحظهای سرم را بالا گرفتم، دیدم همشهریهایم دوستانم به من نمیخندند.
در چشمهایشان اشگ داشتند و در دستهایشان شاخههای گل.
گلی سفید برای بیگناهی ، گلی سرخ برای جاری نشدن خون
میدیدم نامم بر لبان هزاران نفر نقش میبست و مثل عطر گل در باد میپیچید « ماکوان »
ماکوان ما بیگناه است
و آن نام برآسمان بلند میشود و خدای را سپاس میگوید، سبکبال است،
و باد آن نام را با خود میبرد، دورتر و دورتر به آن سوی جهان
همه برای من میگریستن و نیایش میکردند و شکایت از سکوت میکردند
و بعد به جلادانم التماس میکردند، تا زنده بمانم . و چند روزه گلها و التماسها به قضات من رسیدند
هنوز کودکی بیش نبودم مادرم، وقتی آتش مقدس عشق در وجودم شعله ور شد.
در آن هنگام رویاها و عواطف بی نام بی نما، به احساسات واقعی و زنده نمودار گشت، همانند پرستوها
و به لحظه بخشش، دریافتم که کهن پاوه را بهشت مینامند، چون پر از فرشتگان است
آنگاه دریافتم که عشق نیایش است و خداوند نور است و سکوت و ظلمت در قلب جهان جای دارد
مادر عزیزم وقتی در شب با خاطره لبخند من بیدار میشوی گریه نکن، تنها ستاره من بودی تو،
تنها مرهم برای چشمان من بودی، همان چشمانی که عادت به تاریکی نداشت
زندگی را دریاب ستاره ، در شبهای بدون ماه، وقتی که باد عطر یاس را با خود میآورد من در آرامش جاودان هستم
مرا برای همیشه به خاطر بسپار همانند خودت زنده، نجیب و خوب و سخاوتمند .
وقتی خبر مرگ مرا به تو میدهند، و با صدای ناخوشایند میگویند: تمام کرد،
تو امٌا انعکاس صدای فرشتگان را خواهی شنید، نوری سوسوزنان تکرار میکند که نمرده است
بیگناه نمیمیرد، چون مرگ جلادان را باز خواست میکند .
امٌا حالا میخواهم در آرامش باشم چون درد کاهش یافت، با یادبود خاتمه یافت
چشماهایم را فرو میبندم، بر پیشانیام بوسه بزن
شب بخیر مادر، شب بخیر فرزندم
وقتی فردا دستهای تو قامت مرا میشوید، من هم ستاره میشوم
Recent Posts
چهارشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۸
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر