Recent Posts

سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۷

روباه و کلاغ



روباه را نماد و سمبل حیله‌گری می‌دانند و در تشبیهات، استعاره‌ها، کنایه‌ها، و در اشعار و کاریکاتورها در میان اقوام مختلف، به مظهر نیرنگ و مکر و فریب می‌خوانند و ترسیم می‌کنند
.
هفته پیش وقتی خاتمی این سید روباه صفت، نمایش‌نامه (همايش بين‌المللی دين در دنياي جديد) را به راه انداخت و از ورشکسته‌گان سیاسی اروپایی، و از برکنارشدگانی که از هیچ پست و مقام اجرایی در هیچ کشوری برخوردار نیستند، دعوت به عمل آورد تا به مدت دو روز از مدرنیته و مردم سالاری و گفتگوی تمدن‌ها، به روال همیشگی گنده‌گویی کند، مرا به یاد حکایت روباه و کلاغ انداخت

نشستم و این قصه را به تصویر کشیدم منتها به جای قالب پنیر صندوق انتخابات را کشیدم چون برای سید روباه صفت پست ریاست جمهوری طعمه بسیار دلپذیری است و هنوز طمع می‌کند و به آن سو کشانده می‌شود. همه در دوران دبستان حکایت اندرز دهنده‌‌ای روباه و کلاغ را خوانده‌اید حالا من نمی‌فهمم چرا در این حکایت‌ها همیشه بر منقار کلاغ قالب پنیر و یا قالب صابون باید باشد تا روباه طمع کند مگه روباه صابون و یا پنیر می‌خوره ؟؟ بگذریم

ولی نتیجه اخلاقی این حکایت را نباید فراموش کرد یعنی مواظب باش و گول نخور !!

ستار لقایی قطعه روباه و کلاغ را به سبک بسیار زیبایی این چنین حکایت کرده است

کلاغ سياه، يک روز بهاري، از کنار چادرِ يک خانوادة عشيره‌يي، قالب پنيري دزديد و به‌سرعت گريخت و روي بلندترين شاخة بلندترين سپيدار آن ناحيه نشست و به خودش به‌خاطر عملي که مرتکب شده‌بود، تبريک گفت.
روباه زرد که از دور ناظر حرکات کلاغ سياه بود، به فکر ربودن طعمه از منقار او افتاد. لحظه‌يي به انديشه نشست، سپس عباي شکلاتيش را روي دوشش انداخت، نعلينهاش را پوشيد و عمامة سياهش را بر سر گذاشت و به‌سرعت خودش را به درخت سپيداري که کلاغ سياه، روي بلندترين شاخة آن نشسته بود، رساند و با لحني گرم و صميمي به او صبح به‌خير گفت و حتي او را دوست صميمي و شريف خودش خطاب کرد. کلاغ سياه هم‌چنان که قالب پنير را در منقار داشت، آهسته و زير لب و با لحني سرد جواب داد: «صبح به خير، حاج آقا».
روباه زرد، مروزانه و با لبخندی تصنعي از لطافت فوق‌العادة هوای آن روز و دوست داشتني بودن آن تعريف کرد.
کلاغ بي آن‌که حرفي بزند، با اشارة سر، کلام روباه را صحه گذاشت.
روباه با چرب‌زباني تظاهر کرد که بي‌نهايت عاشق صداي جذاب و نغمه‌سراييهاي کلاغ سياه است، و هرگاه که او آواز مي‌خواند، همة جانش، گوش مي‌شود و از آن لذّت مي‌برد. تا آن‌جا که حتی با نواي گرم و روح‌نواز او، که نوازشگر روح و روان شاعران و هنرمندان است، تا آسمانِ رؤياهاي ناشناخته پرواز مي‌کند و بانوي شعري در ذهنش جان مي‌گيرد که پيراهني از مهتاب به تن کرده باشد.
کلاغ بي آن‌که سخني بگويد، با اشاره سر از تملقهای روباه زرد تشکر کرد.
روباه ادامه داد، الحان جذاب کلاغ، صداي همة بلبلان و قمريان را از رونق انداخته‌است، و امروز جوانان ناحیه، يک پارچه، طرفدار صداي بي‌نظير کلاغ سياه هستند، با آن مي‌خندند، با آن مي‌رقصند، با آن عشقبازي مي‌کنند و همراهِ با آن مي‌خوانند و…
کلاغ سياه تعظيمي کرد که يعني متشکرم…
و روباه ادامه داد که سخت بيمار و عليل است، و آخرين روزهاي عمرش را می‌گذراند. و اگر از امروز بگذرد، ممکن است، هرگز شانس شنیدن صدای جادویی کلاغ سیاه را نداشته باشد. و فریاد برآورد: «ای پرندة زیبا! آرزوي اين بيمار را برآور… بخوان. برايم بهترين آوازهايت را بخوان. هر چه دوست داري بخوان…»
کلاغ نگاهي به روباه انداخت و بدون آن‌که دهانش را باز کند، زير لب گفت: «خواهم خواند، جناب ملا. خواهم خواند…»
روباه دوباره فرياد برآورد: «اي خوش آواز، بخوان و حزن مرا به شادي تبديل کن».
کلاغ با آرامش از جاي برخاست، به درون لانه‌اش رفت، که روي شاخه‌يي ديگر از همان درخت قرار داشت. قالب پنير را درون يخچالش گذاشت، درش را قفل کرد و بازگشت و در پاسخ روباه زرد، گفت: «دوست من! اطاعت مي‌شود، براي تو زيباترين آوازهايم را مي‌خوانم و آرزو مي‌کنم، هميشه سالم و پايدار بماني و فرصت آن‌را داشته باشي که هر روز صداي مرا گوش کني»
… و با صدايي دلخراش، شروع کرد به قارقارکردن.
روباه از اين‌که تيرش به سنگ خورده بود، ناراحت شد، ولي نوميد نشد و قارقارهاي ناهنجار کلاغ سياه را که چون سوهاني بر روانش بود، با حوصله گوش کرد و حتي برايش کف هم زد و به او بابت هنرش تبریک هم گفت…
کلاغ با لبخندي سرشار از غرور گفت که هميشه در خدمت روباه خواهد بود و هر گاه او اراده کند برايش آواز خواهد خواند.
روباه از کلاغ به خاطر لطفي که در حقش رواداشته بود، سپاسگزاري! کرد و به عنوان قدرداني و جبران قارقارهای این پرندة سیاه و زشت‌آواز، او را به نوشيدن قهوه‌يي، در گرانترين و بهترين قهوه خانة شهر، که مي‌گويند، قهوه‌هاش را مستقيماً از کلمبيا وارد مي‌کند، دعوت کرد و فروتنانه به او پیشنهاد کرد، چنان‌چه ميل داشته باشد، مقداري خوراکي، مثلاً کمی پسته و يا يک قالب پنير، با خودش به همراه بردارد.
کلاغ لبخند زد و گفت: «دوست من، ممه را لولو برد. پنير رفت توي يخچال، درش هم قفل شد… و تو هم گر تضرع کني و گر فرياد، جوجه گربه را پس نخواهد داد… تمام».
- «جوجه را گربه پس نخواهد داد».
- «گربه مرد. حالا نوبت جوجه است»
روباه زرد در عین نومیدی و در حالی که در ذهنش به دنبال راهی برای سرقتِ قالب پنیر، می‌گشت، گفت: «به هر حال من تو را به قهوه دعوت مي‌کنم».
… و کلاغ دعوت روباه را قبول کرد و شروع کرد به پريدن. او مي‌پريد و روباه مي‌دويد. و پريدند و دويدند تا رسيدند به قهوه‌خانه‌يي که در آن‌جا، جوجه طلبه‌ها، خودشان را ورق مي‌زدند.

در قهوه‌خانه، هرکدام روي تشکچه‌يي نشستند و به مخدّه‌یی تکيه‌دادند. پيشخدمت، از آنها پرسيد: چي ميل دارند!؟
هر دو «قهوه» سفارش دادند… و او آورد. هر دو نوشيدند و از هر دري گپ زدند. کلاغ را قضاي حاجت آمد و برخاست و با اجازة روباه زرد، به بيت‌الخلاء رفت. چند دقيقه گذشت، کلاغ باز نگشت. چند ده دقيقه گذشت، و کلاغ بازنگشت. روباه زرد نگران شد. از پيشخدمت پرسيد: «چه بلايي بر سر دوست من آمده است، او چند ده دقيقه پيش به بيت‌الخلاء رفته و هنوز بازنگشته است»؟
پيشخدمت به بيت الخلاء رفت، تا ببیند برای کلاغ سیاه چه اتفاقی افتاده است، ولي کلاغ سياه نبود… و پنجره باز بود… و يادداشتي کنار پنجره گذاشته شده بود با اين مضمون: «اين آخوند مکّار خيال مي‌کند داستان کلاغ و روباه را ما در کتابهاي ابتدایي نخوانده‌ايم، يا فراموش کرده‌ايم».
پيشخدمت به داخل سالن برگشت و يادداشت را به روباه زرد داد. روباه سخت برآشفت و از جاي برخاست و فرياد زد: «من پدر اين کلاغ دزد را در مي‌آورم. به او درسي مي‌دهم که هرگز فراموش نکند. روزگارش را سياه مي‌کنم. مادرش را به عزاش مي‌نشانم». و سپس با عصبانيت به طرف در خروجي رفت. پيشخدمت جلو او را گرفت: «آهاي حاج آقا، کجا»؟
- «مي‌روم مادر آن کلاغ دزد رابه عزایش بنشانم».
- «پول قهوه چه مي‌شود، حاج آقا»؟
- «…او بايد پول قهوه را مي‌داد. به من ربطي ندارد. من مهمان او بودم»
- «متاسفم او رفته است و شما بايد پول قهوه را بپردازيد، حاج آقا».
- «اگر نه چه مي‌شود»؟
پشخدمت حوصله‌اش سر رفت و با عصبانيت گفت: «پوستت را مي‌کنم و مي‌فروشم به دباغ تا با آن پالتو پوست درست کند، براي پيرزنهاي پولدار».
- «درست حرف بزن پسر! مگر مملکت بي‌صاحب است. شکايت مي‌کنم به پاسدار خانه».
- «درست است. کاملاً درست است. خيلي خيلي کاملاً درست است، اما… و اما تا صاحبش پيدا بشود، پوست تو پالتو هم شده است».
- «غلط مي‌کني. من ملبس به تشريف شريف روحانيت هستم! مصونيت روحاني دارم».
- «اين قهوه خانه متعلق به حجت‌الاسلام کوسه است. در يک چشم بر هم زدن، مي‌تواند تو را ببلعد و فردا صبح بقايات را تحويل بدهد به بيت‌الخلاء. زود باش پول قهوه را بده».
- «اگر پول نداشتم چي»؟
- «مي‌فرستمت به آشپرخانه. آن‌جا، تمام ظرفهاي امروز را مي‌شويي و فردا پول ما را تهيه مي‌کني و مي‌آوري. و گرنه دادستان ويژة جوجه طلبه‌ها را مي‌فرستم، پيدات بکند و روده‌هات را بریزد جلوی چشمانت».
روباه با دلخوري و غرولند دستش را کرد، توي جيبش، تا کيفش را بيرون بياورد و پول ميز را بپردازد، ولي با تعجب متوجه شد از کيف اش خبري نيست. به پيشخدمت گفت: «…ولي کيف من دزديده شده است».
- «متأسفم، يا پول و يا شستن ظرفها».
… و بيچاره روباه، چاره‌يي جز اطاعت نداشت…

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر