دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان زتن بر آید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید
وقتی پیام صوتی ولی الله فیض مهدوی را شنیدم بیاختیار یاد یک زندانی سالهای 60 افتادم آخه آنهم حکم اعدام گرفته بود .
تابستان 60 وقتی در آهنی باز شد زندانی با یک تیشرت قرمز و شلوار جین با یک کیسه نایلون که وسایلش را در آن قرار داده بود وارد بند عمومی شد . صورت درشت و سبزه و استخوانی داشت و در ابتدای ورودش با هیچ کس حرف نمیزد و با چشمهای درشتش همه را یکی یکی نگاه میکرد تا ببیند کسی را میشناسد ؟
با هم همراه دو تا از بچههای دیگر سر یک تیکه پارچه هم سفره شدیم و باهم غذا میخوردیم . وقتی بهش یواشکی گفتیم جاسوس بند کیه دیگه خیالش راحت شد و هر وقت رسول جاسوس بند خواب بود یا تو راهرو میرفت با بچهها گرم میگرفت وحرف میزد اسمش« یدالله آبهشت » بود و از بچههای مجاهدین تشکیلات شاخه گیلان بود و لو رفته ، و دستگیر شده بود .
وقتی فهمیدم زندانی زمان شاه هم بوده برای من ستودنیتر شد و هر از گاهی نزدیکش میشدم و باهاش حرف میزدم تعریف میکرد و میگفت آنقدر با کابل کف پاهایش زده بودند که پاهایش عین متکا شده بود و با همان وضع آنرا به انفرادی برده بودند و بعد از اینکه پاهاش بهبود پیدا کرده بود و میتوانست راه برود پیش ما به بند عمومی آورده بودند دو سه سالی بزرگتر از من بود و همه بچههای بند احترام خاصی براش قاثل بودند
یادمه روزی که او را برای محاکمه بردند مثل ولی الله فیض مهدوی بدون وکیل و بدون شاهد و بدون هیئت منصفه محاکمهاش کردند و حاکم شرع که الان اسمش را به یاد ندارم تو چند دقیقه حکم اعدامش را صادر کرده بود و به او گفته بود ظرف چند روز دیگر اعدام خواهد شد وقتی از دادگاه برگشت زود رفتم دم درو گفتم یدالله چی شد ؟
گفت حکم اعدامم را دادن دستم
و همینجوری نگاهش کردم نمیدونستم چی بگم گفتم شاید میخوان بترسونند !
گفت نه بابا میدونم اعدامم میکنند . روز بعد پاسدار باقری دم در آهنی بند داد زد... یدالله آبهشت ملاقات داری !!
ما همه تعجب کردیم آخه اونموقه به هیچکسی ملاقات نمیدادند
یدالله رفت و بعد ازیک ربع برگشت گفتم چی شد راستی ملاقات داشتی ؟
گفت آره گفتم کی بود ؟
گفت یکی از دوستان بچهگی و هم مدرسهایم که خیلی باهم رفیق بودیم آمده بود آخه بعد از انقلاب اون فرمانده سپاه پاسداران شده بود و من هم راهم را از او و دارو دستهاش جدا کرده بودم .
گفتم خوب چی میگفت ؟ جواب داد ...
بهم گفت که فردا قراره اعدامت کنند بیا این قلم و کاغذ را بگیر و دوکلمه بنویس جزء مجاهدین نیستی و محکومشان کن و از زندان بیرونت میآورم و با ما همکاری کن و به زندگیت برگرد .
گفتم خوب تو چی گفتی ؟ خندید و ساکت شد بعد بهم گفت تو چی فکر میکنی ؟ من مثل برق گرفتهها هاج و واج نگاهش میکردم بعد ادامه داد گفتم نه من فروشی نیستم دنبال پست و مقام هم نیستم تن به ذلت هم نمیدم !
امروز ولیالله درست همان حرفهای یدالله را بعد از 26 سال تکرار میکند آنروز تو بیتفاوتی افکار عمومی دنیا یدالله را به قربانگاه بردند .
شب قبلش دیدم صدایی از تختش میآید گوشهامو تیز کردم دیدم سرود « بخوان ای همسفر با من » را همینطور که دمرو خوابیده داره زمزمه میکنه و داشت با خود و خدایش تجدید عهد میکرد
روز بعد او را برای اعدام صدا کردند بچهها ریختن رو سرش و آخرین بوسهها را بدرقه راهش کردیم
آنروز تا آخر شب سکوت عجیبی تو بند عمومی بود وهیچکی هیچ حرفی نمیزد ...
حالا آنروز تو بیتفاوتی این دلاوران را تیرباران میکردند و خبرها به بیرون نمیرسید الان که تکنولوژی و سطح ارتباطات ارتقاء یافته و میشود صدای مظلومیت را به گوش جهانیان رساند چرا باید هنوز هم سکوت کنیم !! فیض مهدوی تو زندان رجایی شهر و با این همه تهدید و خطر پیامش را بیرون فرستاده حالا من که تو خارج از کشور تو یک جامعه باز و آزاد زندگی میکنم آیا نمیتونم صدایش را به مردم دنیا برسانم !!
شروع کردم به ترجمه ایتالیایی پیام فیض مهدوی و برای سایتهای ایتالیایی ایمیل کردم و به کمک عزیزان سایت انجمن زنان دموکرات ایرانی در ایتالیا از برنامه زاپینگ آلدو فربیچه تو رادیوسراسری ایتالیا وقت گرفتیم هر چند کوتاه بود ولی بهر حال مسئله اعدام فیض مهدوی را مطرح کردم و از آنها پرسیدم چه باید کرد و ما چه میتوانیم بکنیم و مجری برنامه میگفت بهترین راه فشار از طریق وزارت امور خارجه است البته وزارت امور خارجه اطلاع دارد . و قسمتهایی از پیام فیض مهدوی را مجری برنامه خواند وبشدت تحت تاثیر پیام این دلاور زیر دار قرار گرفت ...
Recent Posts
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۵
بخوان اي همسفر با من.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر