ما درست عین عقربههای ساعت رفتارمیکنیم . عقربهها فقط چون وقت را نشان میدهند ، فکر میکنند تعینکننده زمان هم هستند !!
آن روزگارهای قدیم دو تا عقربه ساعت با هم به جروبحث نشسته بودند تا ثابت کنند کدام یک نسبت به دیگری برتری دارد . هر وقت سر هر شماره ساعت به همدیگر میرسیدن حسابی به جون هم میافتادن و همدیگر را لگدمال میکردن . یک روزی که عقربه دقیقه شمار کاسه صبرش به سر آمده بود رو کرده به عقربه ساعت شمار میگوید "دیگه بسه حالا بهت نشون میدهم ، اگه من وایستم تو دیگه نمیتونی حرکت کنی "
عقربه ساعت شمار در جواب میگوید " اه ِ راست میگی اگه جرئت داری وایستا ببینم "
دقیقه شمار سعی و تلاش میکند توقف کند ولی هر چه زور میزند نمی تواند و هر چی فکر میکند نمی تواند بفهمد که چرا توان ایستادن ندارد !
ساعت شمار با پوزخندی به دقیقه شمار میگوید "دیدی حالا نتونستی تو اصلا ً به حساب نمیآیی فقط من میتونم توقف کنم چون من عقربه ساعت شمار هستم و از تو بزرگترم و ساعت را نشان میدهم
و این بار عقربه ساعت شمار تصمیم میگیرد توقف کند و میگوید " حالا من بهت نشون میدهم " ولی هر چه تلاش کرد او هم نتوانست و نمیفهمید چرا توان توقف ندارد !
دقیقه شمار که زور زدن او را میبیند قاه قاه میخندد و میگوید " دیدی نتونستی تو اصلا ً عقربه نیستی عقربی و فقط زورت به من میرسه فقط بلدی به من نیش بزنی!! بعد از یک ساعت دوباره دو تا عقربه ها به هم میرسند و به جون هم میافتند همینطور که جنگ و دعوا میکردن صدای قهقه خندهای بلند میشود . عقربهها یهو ساکت میشوند چون بجز خودشان آنجا کسی نبود ولی انگار صدا درست از پشت صفحه ساعت میآمد عقربهها گوشهاشان رامیچسبانند به صفحه تا ببینند چه کسی است که میخندد .
ساعت شمار داد میزند" کیه که داره میخنده "
دقیقه شمار هم میپرسد " کیه که داره میخنده "
در جواب صدای جمعی میآید " ما هستیم "
شما ؟ شما کی هستید ؟
ما چرخهای ساعتیم شما عقربه ها واقعا ً که دلقک هستید .
عقربهها میگویند " چرا دلقک ؟ "
فکر میکنید چون وقت را نشون میدید خیلی نیرومند وهنرمند هستید ولی شما نمیتوانید تصمیم بگیرید کی توقف کنید کی راه بیافتید ما هستیم که تصمیم میگیریم شما را راه بیاندازیم یا نه !
عقربه ها میگویند " شما ها ؟
چرخهای ساعت میگویند بله ما ها !
عقربهها با هم میگویند " اگه راست میگید توقف کنید تا ببینیم
چرخهای ساعت سعی و تلاش زیادی میکنند تا بتوانند جلوی حرکت ساعت را بگیرند ولی تلاششان به نتیجه نمیرسد و هرچی فکر میکنند نمیفهمند چرا نتوانستن توقف کنند .
عقربهها میخندیدن و چرخهای ساعت و پیچ و مهرهها هر کدام تقصیر را گردن دیگری میانداخت و همینطور که چرخها و پیچ و مهرهها سر همدیگر تیک و تاک میکردن و صدای داد و هوارشان بالا گرفته بود صدایی کلفت و بلندی میآید " بسه دیگه " منم که دستور میدهم منم که تصمیم میگیرم ! من راهبر شما هستم
عقربهها و چرخهای ساعت میگویند صدای کی بود ؟ راهبرکیه ؟
کوک ساعت جواب میدهد " منم ! بله من "
فقط من میتوانم شما ها را به حرکت در بیاورم چونکه من شماها را کوک میکنم
عقربهها و چرخهای ساعت با خندههای جمعی کوک ساعت را به متلک و تمسخرمیگیرند
کوک ساعت میگوید " حالا تواناییم را به شما نشان میدهم و تلاش میکند تا عقربهها و چرخهای ساعت را از حرکت بیاندازد . تمام سعی و تلاش خود را با تمام توانش بکار میگیرد اماٌ موفق نمیشود و نمیفهمد چرا قدرت بازداشتن حرکت ساعت را ندارد .
چند روزی میگذرد ناگهان یک روزی ساعت از حرکت باز میایستد
عقربه دقیقه شمار داد میزند دیدی! دیدی! تونستم توقف کنم و به عقربه ساعت شمار با لحن کنایه میگوید دیدی جلوی حرکت تو را هم گرفتم !!
عقربه ساعت شمار میگوید داری اشتباه میکنی من وایستادم
چرخهای ساعت میگویند هر جفتتان نفهمیدید این ما بودیم که حرکت ساعت را متوقف کردیم
کوک ساعت داد میزند همه شما هنوز در اشنباه هستید تنها من بودم که همه را از حرکت انداختم
و به این صورت شروع به بحث و گفتگو و دعوا بر سر اینکه کدام قطعه باعث از کار افتادن ساعت شده است و دعوا ادامه داشت ...
تا اینکه بعد از هفت روز عقربه دقیقه شمار میگوید بسه دیگه الان به شما نشان میدهم همانطوری که به تنهایی ساعت را متوقف کردم همین الان به تنهایی راهش میاندازم و شروع به تلاش برای به حرکت در آوردن ساعت شد ولی نتیجهای نداشت انگار فلج شده بود و هیچ نشانی از جنبش و تحرک نداشت و چون نا امید شد رو کرده به عقربه ساعت شمار گفت خب فهمیدم من تعین کننده نیستم و تو از من برتری داری ولی حالا دیگر بیا مرا به حرکت بیار .
ساعت شمار میپذیرد و تلاش برای به راه انداختن ساعت میکند ولی تلاش او بیثمر بود
هر دو عقربه ساعت از ترس مرگ و فنا شدن شروع به گریه و زاری میکنند
چرخهای ساعت که گریههای عقربهها را میبینند برای دلداری دادن به آنان میگویند نگران نباشید . ما الان ساعت را به حرکت میآوریم و تمام زور و بازوی خود را بکارمیبرند تا به کمک دندههای ریزودرشت بتوانند ساعت را به حرکت بیاورند ولی زور همه آنها هم بیثمر بود و در ناامیدی و یاًس چرخها هم نشستند به گریه و زاری جمعی . وهمگی دست به دامان کوک ساعت شدند و او را صدا زدند و گفتند همه ما ملزم به حرکت تو هستیم از تو عاجزانه تقاضا داریم تا ما را دوباره به حرکت بیاوری .
کوک ساعت قبول میکند ولی او هم دیگر قادر به حرکت دادن ساعت نبود کوک ساعت میگوید متاسفم
فراموش کرده بودم یک نکته مهم را با شما در میان بگذارم من زمانی قادر به حرکت هستم که به عقب برگردم . و چون فقط به جلو میتوانم حرکت کنم در نتیجه کاری از من ساخته نیست . ای کاش همگی میتوانستیم این نکته را به خاطر بسپاریم و بجای تمسخر و دعوا و مرافا و بجای تو سر همدیگر زدن ازهمیاری یکدیگردر حرکتمان استفاده میکردیم و از هر لحظه آن لذت میبردیم . یکی پس از دیگری همگی به اشتباهات خود اعتراف میکردند .
ح مقدم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر