از پس پنجره ِ انبوه
رنگهای شیشهای
گشوده بر وسعت بیکران
در لعاب دیجیتالی
با خیال چشمان اشتیاق
راه میروم.
دست تو دعوتی است
به ضیافت رنگهای
هزاران فصل
بادبان برافراشته
با شوق ره میسپارم
وعشق گل آذین بسته
در بدرقهام دل میبرد
در فراغت شب ِ زمردی
به نجوای جیرجیرکان
در خلوت ستارگان
راه میروم.
میدمد می ِ مستی
در نی نی چشمانم
وگلوی خشک آرزو را
چرب میکنم
اندیشه در تنفس شبانه
شعر میشود
در آستانه اطلسی آسمان
قصر نور
به انتظارم ایستاده است .
باز گشته در پهنه واقعیت
این زمین ناهموار
در غبار سکوت پیش میشتابم
آروارها در فشار دندانهایم
انگشتان در گره مشت زیر آستینم
و گامهایم زندانی ِ سنگلاخها ست
درانتهای خیابان
بی هیچ نگاهی درانتظارم .
ح . مقدم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر