Recent Posts

چهارشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۴

چشم در چشم هیولا 2

از در که وارد شدیم یک راهروی کوتاه بود که سمت چپ سرویس قرار داشت بعد وارد محوطه اتاق شدیم. اتاق نسبتاً بزرگ هم در دیوار سمت راست اتاق بود که به یک باغچه باز می شد
وارد شدم ؛ دیگر چشم بند نداشتم. همه بچه ها بودن ؛ با یک نگاه سریع می خواستم ببینم از آشناها چه کسانی هستند * اعظم * و تعدادی از بچه های بند 7 گوشه اتاق نشسته بودند
با خوشحالی به سمت آنها دویدم وسراغ بچه ها را گرفتم و همین طور آرام و قرار نداشتم * اعظم * که گوشه ای آرام نشسته بود گفت : هنگامه یک دقیقه بنشین و دندان رو جگر بگذار ببینم چه خبر است! متوجه شدم دارم اضافی شلوغ می کنم و هنوز شرایط و محیط جدید برایمان ناشناخته است. کمی آرام گرفتم. وضعیت بند معمولی نبود؛ یعنی یک حالت بهت و سکوت ویک حالت غیرعادی وجود داشت. تعدای از بچه های * واحد مسکونی * را به آنجا آورده بودند که روانی شده بودند در قرنطینه فهمیدم که * شکر * نیز در * واحد مسکونی * بوده؛ نمی دانم آنجا چه خبر بود که همه روانی شده بودند. * پروین * به محل نماز رفته بود و بیرون نمی آمد و از آن تو داشت به افراد بدوبیراه می گفت * رکسانا * دختر جوانی بود که راه می رفت و گریه می کرد و با خودش حرف می زد و مدام میگفت « من سگ هستم ! من خر هستم ! * فریده * فقط به خودش فحش می داد و گریه می کرد و ساعتها روبه دیوار می نشست. * منصوره * هم بود. و به طرفش رفتم گفتم « منصوره منم هنگامه » ولی او با گریه و وحشت بیشتری از من فاصله می گرفت. من دیگر جلو نرفتم. خدایا! چه اتفاقی برای آنها افتاده؟ چرا آنها همه حالت روانی دارند؟ آنها از محل مرموز و وحشتناکی به اسم واحد مسکونی آمده بودند.
در را باز کردند؛ یک خواهر لاغر را که مانتو سورمه یی و مقنعه پوشیده بود وارد قرنطینه کردند و رفتند او جلو آمد و وسط اتاق با قیافه یی بهت رده و چشمانی که به روبرو خیره شده بود ایستاد. یک قرآن کوچک را هم در بغل می فشرد. یکی با تعجب و وحشت گفت : « فرزانه! » چرا این طوری شده و یادم نیست که کی تعریف کرد که او از بچه های قدیمی * قزل* و خواهر مسئولی بوده که اعتماد *حاجی * راجلب کرده و سپس از زتدان فرار کرده است؛ امّا او را مجداداً دستگیر کرده و زیر شکنجه برده بودند و حالا او را آورده بودند این جا. روانی و بهت زده و ساکت. او اصلاً حرف نمی زد. ساعت ها در یک حالت می ایستاد یا می نشست گاه 17 ساعت مداوم! عجیب بود بدون غذا؛ آب یا نیاز به دستشویی؛ با دیدن او واقعاً قلب آدم از درد می خواست منفجر شود. هیچ کس نفهمید با او چه کردند چون خودش هم دیگر قادر به بیان وتعریف نبود .
* شورانگیز کریمی * هم در قرنطینه بود. اول او را نشناختم. چون قبل از زندان که او را دیده بودم دختری جوان و کم سن و سال بود ؛ ولی الان بعد از حدود 3 سال؛ انگار 30 سال پیر شده بود و زن مسنی به نظر می رسید. با چشمهایی گود رفته و قامتی خمیده؛ یک دستش نیز بالا نمی آمد و بی حرکت بود.
یک روز «حاجی» به قرنطینه آمد و مثل همیشه مزخرفاتی گفت؛ ناگهان گفت خانم دکتر کجاست؟ « شوری» خانم ؟ و من یک مرتبه یادم آمد این زن مسن؛ همان شورانگیز دانشجوی پزشکی است که یک بار هم به خانه ما آمده بود. وقتی « حاجی » رفت گفتم « شورانگیز» خودت هستی؟ جواب مثبت داد. گفتم پس چرا نگفتی؟ لبخندی زد. معمولاً بچه هایی که رژیم روی آنها حساس بود؛ برای این که بقیه به خاطر تماس با آنها زیر فشار قرار نگیرند؛ سعی می کردند خیلی با بچه ها نجوشند. گاهی هم که بچه ها می خواستند با آنها گرم بگیرند؛ می گفتند من اعدامی هستم؛ بهتر است علناً با من تماس نگیری!
» شورانگیز» زیر شکنجه های وحشیانه رژیم بود و دستش هنگامی که روزهای متمادی قپانی آویزانش کرده بودند از کتف در رفته و همان طور مانده بود واکنون نیمه فلج بود. با همین وضعیت؛ « شورانگیز » بر اساس برنامه کارگری؛ کارهای بند را انجام می داد و نمی گذاشت کسی به جای او و در نوبت او کارگری بدهد و با یک دست همه کارها را انجام می داد. آرامش عجیبی داشت و بسار خونسرد بود و « حاجی » به این دلیل روی او حساس بود که علی رغم این همه شکنجه؛ « شورانگیز »هم چنان مغرور و خونسرد مقاومت می کرد. « شورانگیز » هرگز به بندهای عادی نیامد و همواره در تنبیهی بود و بالاخره در قتل عام 67 اعدام شد
روز های سختی در پیش بود. بیماران روانی عرصه را بر همه تنگ کرده بودند. این شکنجه جدیدی بود که از قرنطینه شروع شد؛ یک شکنجه روحی جدید. « فریده » راه می رفت و به همه فحش می داد و به خودش هم فحش می داد؛ گاهی هم خودش را می زد. این از محصولات « واحد مسکونی » بود. زندانی را شکنجه میکردند و با صحنه سازی به او می گفتند فلانی ترا لو داده و او گفت تو این کارها را کرده ای ( که عمدتاً هم دروغ بود ) و ان قدر شکنجه را ادامه می دادند تا او باور کند که این حرف حقیقت دارد و دوستش خیانت کرده و این دروغها را علیه او سرهم کرده است و از او می خواستنند که خودش هم راجع به نفرات دیگر بگوید و بنویسد و آن قدر شکنجه می کردند تا از او هم چیزهایی در بیاورند و بعد خود او را و به اصطلاح اعترافاتش را وسیله اعمال فشار روی دیگران می کردند. بعد آنها را با هم روبرو می کردند و...به این صورت یک عدم اعتماد و نفرت بین خود زندانیان به وجود می آوردند. به همین دلیل این افراد حتی از نگاه کردن به یکدیگر می تر سیدند. چون گاهی یکی را به شدت شکنجه می کردند که بگوید آیا دیگری به او نگاه کرد یا نه؟ به این جهت آنها ساعتها رو به دیوار می نشستند که با کسی برخورد نکنند تا زیر شکنجه بروند این را « شکر » بعد ها به من گفت.
« شکر » کم کم حالش بهتر می شد و تا حدود زیادی به حالت طبیعی برگشت. ولی افسردگی و اندوهش هم چنان بود. او خودش وقتی از « واحد مسکونی » تعریف می کرد میگفت؛ قفس که شما در آن بودید در واقع همان استراحتی بود که به ما می دادند؛ این که روبه دیوار بنشینیم و روز را به شب و شب را به روز برسانیم. او با خشمی هیستریک از خائنان صحبت می کرد و می گفت آنها بودند که باعث شدند « فاطمه » له شود و گرنه او شکستنی نبود. گویا دژخیمان در حضور بقیه به « فاطمه » تجاوز می کنند و من نفهمیدم منظور « شکر » از له کردن یا شکستن چه بود آیا همین بود یا خیانت خائنان؟ چون به اینجا که می رسید؛ « شکر » می لرزید و نا متعادل می شد و نمی توانست ادامه بدهد. او گفت؛ آنها (پاسداران) با ما در یک جا زندگی می کردند می توانی تصور کنی وقتی می گویم این جانوران با ما زندگی می کردند؛ یعنی چه؟
« شکر » گفت ما در گوهر دشت بودیم و یک روز 40 نفر از ما را جدا کردند و به این جا آوردند. آنها با مسخرگی و لودگی می گفتند. می خواهیم یک آزمایش علمی بکنیم و شما موش آزمایشگاهی هستید. ما می دانستیم باز می خواهند یک بلایی یه سرمان بیاورند؛ اما نمی دانستیم موضوع چیست. ما را روز ها بدون آب و غذا سرپا نگه می داشتند؛خودم تا 6 روز توانستم حسابش را نگه دارم که سرپا بودم؛ ولی بعد دیگر نفهمیدم چه شد. بعد از مدتها ایستادن بیهوش می شدیم و به زمین می افتادیم امّا با کتک بیدارمان می کردند و دوباره سرپایمان می کردند. گاهی هرچه کتک می زدند؛ نفر به هوش نمی آمد آن وقت ولش می کردند تا خودش به هوش بیاید و دوباره...دوباره... نمی دانستم چه کار می خواهند بکنند تا این که ما را به « واحد مسکونی » بردند. ما تمام مدت چشم بند داشتیم. در آن جا شکنجه ها شروع شد. به ما می گفتند شما سگ هستید یا خر هستید و ما را وادار می کردند که این را به زبان خودمان بگوییم وقتی زیر شکنجه می گفتیم خر هستم! می گفتند حالا که خر هستی باید عرعر کنی و بعد می گفتند باید سواری بدهی و سوار ما می شدند که آنها را حمل کنیم. و بعد می گفتند هزار بار بنویس من خر هستم! و بعد می گفتند حالا دوهزار بار بنویس و...
و «شکر » در این نقطه مثل کسی که تمام شخصیتش له شده و همه چیزش را از دست داده باشد. اشکهاش سرازیر می شد و به فکر فرو می رفت. یادم آمد که در قرنطینه هم « رکسانا » راه می رفت و مثل آدمهای مسخ شده تکرار می کرد: من سگ هستم! من سگ هستم! و اشک می ریخت و من دنبال منشاٌ این حرف بودم.
گاهی وقتی « شکر » از « مسکونی » می گفت و ادامه می داد؛ من دیگر نمی توانستم ادامه اش را بشنوم و تعادلم به هم می خورد خدایا اینها با انسان چه می کنند؟ چه کسی اینها را باور می کند؟ چه کسی باور می کند؟ و در درونم فریاد می زدم: خدایا تو کجاهستی؟ کجا هستی؟ در این مواقع انگار فقط زور آدم به خدا می رسد! او فقط تحمل این لحظات بندگانش را دارد و الا که قلب ومغز انسان منفجر میشود.
یادم افتاد که « شکر » در بعضی مواقع که در حال و هوای خودش بود شعری را زمزمه می کرد؛ او قبلاً خیلی اهل شعر نبود ولی این شعر چه بود که این قدر آن را تکرار می کرد: «سجاد نشین با وقاری بودم؛ بازیچه کودکان کویم کردی »!
توابهای خائن باز کار خودشان را کرده بودند. آنها گزارش داده بودند که « شکر محمد زاده » چون با منافقها چفت شده؛ دوباره وضعش خراب شده؛ منظور آن کثافتها به بیان واقعی یعنی « شکر » لاشه یی برای آن لاشخورها نشده است. اما در اشتباه بودند که بتوانند « شکر » یا « شکر » دیگری را لاشه کنند. « شکر » در ایمان به آرمانش به قله یی رسیده بود که حتی در عدم تعادل روانی هم نتوانسته بودند او را به مزدوری بکشانند و حتی یک بار هم اجازه نداده بود که چنین چیزی از او بخواهند و داغ این را به دل آ ن جلادها گذاشت. من مطمئن بودم که هرگز نخواهند توانست انسانیت او را از او بگیرند.
آن چنان که بعد ها از بچه ها شنیدم « شکر » بعد از جابجائی؛ تا سال 67 که در جریان قتل عامها وفاداری به آرمانش را با نثار خونش ا ثبات کرد. همواره در سلولهای انفرادی و بندهای تنبیعی « اوین » ؛ در 311؛ در بند موسوم به آسایشگاه و غیره... در رفت و آمد بود. « شکر » در اثر شکنجه های مداوم و بیمارهای مختلفی که جسمش را در هم کوبیده بود؛ رنج بسیار کشید. به شدت ضعیف و خمیده شده بود و دیگر به آسانی قابل شناسائی نبود. بچه هایی که با او بودند میگویند اما روحش مثل کوه بود؛ استوار و تسخیر ناپذیر؛ انگار هیچ چیزی آن را تکان نمی داد. آخر او شخصیتش را با روح مقاومت یک خلق پیوند داده بود و با آن سلاحی ساخته بود که دژخیمان را به زانو در آورد. دیگر هیچ شکنجه یی وجود نداشت که او را از پای بیندازد

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Cloob :: Mohandes :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر