هنرمند تبعیدی سرفراز خانم مرجان گوشهای از خاطرات دفتر دلش را در این ویدئو باز کرده و از ایام گذشته در زندان، و از شبهایی که در بند سحر کرده، سخن میگوید. وقتی دهلیزهای رنجهایش در میگشاید و از همبندانش حرف میزند، سایه اندوه ِ نشسته، در چهره و کلماتش آشکار میشود و هر از گاهی بغض در گلویش میپیچد
از اوین میگوید، از شبنم، کودکی که مادر خود را در اوین گمکرده بود حرف میزند. شبنم آخرین وصیت زنی است که تنها میراثاش نوزاد شش ماهه بود. و از فرشته سخن میگوید که در آستانه مرگ، امید در او جوانه زده بود
از مرگآوران ایران زمین هم میگوید در همان سالهایی که پنجه خونین اژهای و لاجوردی عربده جو در راهروهای اوین جولان میداد. امٌا در این کمینگاه شوم و پشت هاشورها، انسانیت هم جایگاه داشت و انسان برای انسان سنگری بود و همبندان مرجان هم، سنگر او بودند
مرجان عزیز نمیدانم چند همبند را با، های های گریهات وداع کردی و چند بار با بچههای بند برای گورهای بینام و نشان ترانه خواندی. و چند بار بازجویان، روح و احساس ظریف توی ِ هنرمند را آزردند. امٌا حرفت را بخوبی میفهمیم و صدای تو را میشناسیم
تو همان هنرمند لجوجی هستی که به خمینی نه گفتی و گول این دجال ما قبل تاریخ را نخوردی خونت را به کیسه دلت ریختی و در انفرادی اوین به همدردی لالهزاران نشستی. حرفهای تو چشمه احساس هر انسان آزادهای را میجوشاند. چراغ عمرت هر جا که هستی روشن باد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر