31 سال پیش در چنین روزی، در بحبوحه انقلاب ضد سلطنتی مردم ایران بودیم، و من هم مثل تمام جوانان آن دوره تغییر و تحولات سیاسی کشورم را به دقت دنبال میکردم و برای عطش آزادی و عدالت خواهی، با شور و حرارت بسیار، به همه کار دست میزدیم . امٌا با اعتلای قیام ضد سلطنتی احساس میکردم در شهر کوچک من از آن آتشفشان قیام، آن جنب و جوش و آن حرارت لازمه استخراج نمیشود اگر چه مدام فعالیت میکردیم ولی در آن مقطع زمانی این شهر کوچک شمالی جوابگوی آن شور و شوق جوانی را نمیداد .
به والدینم گفتم که میخواهم کلاس کنکور بروم و وارد دانشگاه شوم و تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به تهران بروم اگر چه ته دل والدینم راضی نبودند چون از نا آرامیهای تهران باخبر بودند، ولی وقتی پدرم را دیدم که ظهر با یک پلوپز برقی ناسیونال به خانه آمده، فهمیدم که برای تهران رفتنم خریده و پا فشاریم نتیجه داده خوشحال شدم و روز بعد عازم تهران شدم .
یک اطاقک کوچکی در خیابان هاشمی نرسیده به سی متری جی اجاره کردم و در کلاس کنکور خوارزمی ثبت نام کردم و هر از گاهی هم سر کلاس میرفتم ولی تمام روز را در داخل دانشگاه تهران سپری میکردم دانشگاه آن موقع مثل الان کانون اصلی تجمعات و کلاً کانون اصلی انقلاب بود و من میآمدم تا از رویدادها و وقایع سیاسی میهنم مطلع شوم
چون رادیو تلویزیون و مطبوعات دولتی درواقع نه چیزی میگفتند و نه چیزی مینوشتند و بیل گیتس هم هنوز خیلی جوان بود و به فکر راه انداختن نرمافزار برای کامپیوتر خانگی نبود در نتیجه فقط از طریق دانشگاهها به روز میشدیم تمام در و دیوار دانشگاه تهران پر از بیانیه و اعلامیه و فراخوان بود یک طرف نمایشگاه عکس میگذاشتن یک طرف تریبون سخنرانی و یک طرف بحث و تبادل نظر در مورد چه باید کرد را میشنیدی زمین چمن دانشگاه صبح تا شب پر بود از دانشجو ، نه از حراست خبری بود و نه از بسیج و نه نیروهای امنیتی اگر هم بودند ما نمیدیدم.
و خلاصه در محیط و فضایی قرار گرفته بودم که همیشه اشتیاق و آرزوی آن را داشتم و آن اختناق آریامهری بعد از سالها شکسته شده بود یادم میاد یک پوستر بسیار زیبایی به روی دیوار اطاقم نصب کرده بودم که حال و هوای آن سالها را بازگو میکرد و تصویر چند دانشجویی بود با دستان خونین و صورتهای برآشفته و خشمگین که در 16 آذر بر روی دستانشان دانشجوی تیرخوردهای را حمل میکردند و بروی این پوستر با قلمی درشت نوشته شده بود « ما از مرگ قویتریم »
آن روزها هر هفته دوستی،آشنایی،رفیقی، از شمال میآمد و با من همراه میشد و باهم میرفتیم دانشگاه تهران. آن روز 13 آبان هم با یکی از دوستانم مثل همیشه رفتیم دانشگاه، آنروز هم دانشگاه شلوغ بود و میخواستند مجسمه شاه را پایین بکشند بعد از چند ساعتی تیراندازی به داخل دانشگاه شروع شد و صدای گلوله مدام میآمد و گاز اشگ آور هم به داخل دانشگاه پرتاب میکردند و در این جنگ و گریز و آن شلوغی دوستم را گم کردم و تلاشم برای یافتن او در آن فضا بیفایده بود از میلههای ضلع شرقی دانشگاه که مشرف به خیابان آناتول فرانس بود بالا رفتم و پریدم تو خیابان و متواری شدم
آمدم به اطاقک خیابان هاشمی و به انتظار دوستم نشستم و بیرون نرفتم ولی خبری از او نشد و آنشب تا صبح نخوابیدم و نگران مقعود شدن دوستم بودم، ترس از کشته شدن و یا زخمی شدن، و فردای آنروز به چند بیمارستان سر زدم تا شاید بتوانم در بیمارستانی او را پیدا کنم ولی بیفایده بود و هیچ اثری از او نیافتم و بالاخره تصمیم گرفتم به شهر خودم باز گردم تا از سلامتی دوستم اطمیان یابم و بعد از دو سه روز جستجو او را پیدا کردم او هم سالم بود و قبل از من، آن روز 13 ابان از دانشگاه گریخته بود
فردا هم درست عین آن روز 13 آبان است و برای من یکی از روزهای تاریخی، و حالا هم بعد از 31 سال در همین روز در خارج از ایران و در تبعید پا به پای دانشجویان و جوانان با دوستانم به میدان شهر میرویم تا صدای بر حق مردم، که این حکومت غاصب صدای جرم مینامد را دوباه فریاد بزنیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر